امیرعلی امیرعلی ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

امیرعلی من

بدون عنوان

دلنوشته هایی برای پسرم امیرعلی   پسرم ....امیرعلی من   مرد بودن کار سختی است...   اما خودم  در کنارت هستم و یادت می دهم....   یادت می دهم  دوست داشتن را   همانگونه که خودم در جمع مهربان خانواده ام یاد گرفتم که چگونه عاشق باشم و دوست داشته باشم....   امیرعلی من   یادت می دهم که قلبی مهربان و دریایی چون پدر خوبت داشته باشی....   بهترین دوستانم مادر عزیزتر از جانم و خواهران مهربانم هستند...   یادت می دهم که بهترین دوستانت را در جمع گرم خانواده بیابی....     ...
27 مهر 1393

بدون عنوان

یه روز قبل عیدقربان بردمش گوسفندهایی که برا فروش آورده بودند نشونش دادم چه ذوقی می کرد.... تعداد گوسفندها از تعداد بچه ها کمتر بود بسکه بچه آورده بودند تا گوسفندها رو ببینه..... ...
15 مهر 1393

بدون عنوان

بابایی معتقده عکس باید تو آفتاب گرفته بشه من با این نظر شدیدا مخالفم آخه عکسی که تو افتاب باشه آدم چشاش بسته می شه و بد می افته چند روز پیش امیرجونی رو برد تو کوچه و کلی تو آفتاب از فسقلی عکس گرفت...امیرجونی هم کلی همکاری کرد بعد مدتی انگاری گرمش میشه آستین و پاچه شلوارش تو عکس رفته بالا خلاصه گل پسر کلی همکاری می کنن وقتی بعد یه ساعتی می یان بالا لپاش گل انداخته بود و همش آب می خورد     ...
15 مهر 1393

بدون عنوان

اینجا دانشگاه بابایی هست و امیرجون برای جلسه دفاع از پایان نامه بابا رفته بودند.... امیرعلی اون روز پسر خوبی بود و  پیش مامان بزرگ تو مسجد دانشگاه موند و اجازه داد تا مامانی بره سالن دفاع و تو جلسه دفاع بابایی باشه گل پسر شدیدا اهل مطالعه هست...انشاالله جلسه دفاع دکتری خودت عزیزم   چقدر پسرم اهل تامل هست و به فکر آینده اش!!! حالا تو عکسهای پایین می بینید... اینم یه قسمتی از آینده....اون روز به امیرجونی خوش گذشت اما وقتی دان دان رو دید بیشتر خوش گذشت اینم آخر ماجرای روز دفاع....اشتباه نکنید ناهار عروسی نیس...ناهار دفاع بابایی هست که امیرجونی طبق معمول عاشق ماست هست و داره نوش ج...
8 مهر 1393

بدون عنوان

امیرجونی جدیدا هم وقتی می خوام برم سرکار جیغ می زنه هم وقتی از سرکار برمی گردم تا نیم ساعتی گریه می کنه....روز به روز داری بداخلاق تر می شی امیرجونی حواست باشه ...
8 مهر 1393

بدون عنوان

بعضی وقتا همه وسایل بازیشو میریزه یه گوشه و میشینه وسطشون .....الانم مشغول خوندن کتاب زبان هستش اندازه یه خونه تکونی عید کار میبره تا وسایلشو ردیف کنه...... ...
8 مهر 1393
1